من خودم نیستم دیگر....

شده ام مثل یک فکر...

که نه جسم دارد نه صدا...

فکری که پر از توست...

یا نه!

خود توست ...

حرفی نبود برای گفتن این مدت .... تازه اگر شدم بر میگردم

سال نو مبارک

روزی آنقدر به تو نزدیک خواهم شد،

که خدا هم،

  از هم تشخیصمان ندهد!

خیام

 این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد

 

عطر پونه های وحشی ـ کنار جوی

عطر پیراهن تو را در خود گم میکند...

عسل ـچشم ـ نرگس زمستانی

با رنگ نگاه تو هم اغوش است...

تو نمی دانی،

که شبنمت بودن آرزوی من است!

 

از من است که بر من است!

این صدای زندانی ،

این نگاه زندانی،

این لبخند زندانی.

و این من زندانی!

من!

با شالی از ابریشم بر تن ،

شالی از جنس روح مادرانم،

و شمشیری از گل های لاله در دست !

قرن هاست به نبرد با تو آمده ام

تو!

با دستان پر قدرتت ،

سعی در شکستنم داری!

گر چه  پیروز این میدان نبوده ام

اما ،

شکست هم نخورده ام!

بدان که من ،

 یک زن

 لبریز از صبرم...

 

 

 

 

دلم این روزها شمعی روشن می خواهد

که جور مرا بکشد

که به جای من اشک بریزد و

بسوزد!

گمان نمیکنم  باز روزی

تسبیح به دست بگیرم و زیر لب دعا کنم...

که به یاد ندارم دعا اینچنین اجابت شده باشد...

به قاصدک  دیگر پیام نخواهم داد و به نسیم...

با کاغذ نامه ام قایق نخواهم ساخت و به رودخانه نخواهم سپرد

گمان نمی کنم باز روزی

نیتی کنم و تفالی به حافظ بزنم

که گویا حافظ این روزها  تنها به فکر شاخه نباتش است!

فنجان قهوه را هم  بر عکس نخواهم کرد و

گلبرگ ها را یک درمیان پرپر ...

 

باید از این عادت ها جدا شوم...

 

 

بید مجنون مو پریشان کرده از، دیدار تو....!