شده ام مثل یک فکر...
که نه جسم دارد نه صدا...
فکری که پر از توست...
یا نه!
خود توست ...
شده ام مثل یک فکر...
که نه جسم دارد نه صدا...
فکری که پر از توست...
یا نه!
خود توست ...
سال نو مبارک
روزی آنقدر به تو نزدیک خواهم شد،
که خدا هم،
از هم تشخیصمان ندهد!
عطر پیراهن تو را در خود گم میکند...
عسل ـچشم ـ نرگس زمستانی
با رنگ نگاه تو هم اغوش است...
تو نمی دانی،
که شبنمت بودن آرزوی من است!
این صدای زندانی ،
این نگاه زندانی،
این لبخند زندانی.
و این من زندانی!
با شالی از ابریشم بر تن ،
شالی از جنس روح مادرانم،
و شمشیری از گل های لاله در دست !
قرن هاست به نبرد با تو آمده ام
تو!
با دستان پر قدرتت ،
سعی در شکستنم داری!
گر چه پیروز این میدان نبوده ام
اما ،
شکست هم نخورده ام!
بدان که من ،
یک زن
لبریز از صبرم...
که جور مرا بکشد
که به جای من اشک بریزد و
بسوزد!
گمان نمیکنم باز روزی
تسبیح به دست بگیرم و زیر لب دعا کنم...
که به یاد ندارم دعا اینچنین اجابت شده باشد...
به قاصدک دیگر پیام نخواهم داد و به نسیم...
با کاغذ نامه ام قایق نخواهم ساخت و به رودخانه نخواهم سپرد
گمان نمی کنم باز روزی
نیتی کنم و تفالی به حافظ بزنم
که گویا حافظ این روزها تنها به فکر شاخه نباتش است!
فنجان قهوه را هم بر عکس نخواهم کرد و
گلبرگ ها را یک درمیان پرپر ...
باید از این عادت ها جدا شوم...