اگر پسفردا که پنجشنبه است، در سر راه خود به خانه سه کارناوال عروسی دیدید یقین داشته باشید که یکی از آن سه زوج به زودی در محضر طلاق حاضر خواهند شد و بیاعتنا به نذر و نیازهای والدینشان از هم جدا میشوند. این را من نمیگویم، همین پریروز که یکشنبه بود روزنامه «ایران» به نقل از مرکز آمار سازمان ثبت احوال کشور نوشت که در تهران، از هر 3 ازدواج یکی به طلاق میانجامد. این آمار یکی از شگفتانگیزترین اعداد سالهای اخیر است و به نظر میرسد رکوردی را نه در ایران که در کره زمین به ثبت رسانده باشد. خاصه که، این نسبت تا چهار سال پیش یک به هفت و تا پارسال یک به چهار بود و اینک یک به سه شده است و اگر بر همین روال پیش رود، عنقریب یک به دو خواهد شد که باور نکردنی است. در باب عوامل مؤثر بر این وضع، قطعاً علمای علم اخلاق و علمالاجتماع و روحانیون و واعظان و خطبا و متولیان فکر و فرهنگ سخن بسیار گفته و بسیار خواهند گفت و به یقین آنها بهتر میدانند چرا جامعه چنین حرکت نامأنوسی کرده است و خوب است بگویند و لاپوشانی نکنند که چشم بستن بر حقایق، چیزی را تغییر نمیدهد. اما چند نکته کماهمیتتر را اینجا میآوریم که در کنار بقیه مسائل، اگر به آنها هم نگاه شود ـ شاید ـ مسیر این رودخانه را بتوان اندک تغییری داد. شاید هم نه. اول ـ اول باید قبول کنیم که برخلاف آنچه شعار میدهیم، مکانیزم همسرگزینی در این دیار به شدت عیبناک و بلکه مختل شده است، که اگر چنین نبود، چنان نمیشد. راههای همسرگزینی تقریباً بسته است. این را من نمیگویم، آمار طلاق میگوید. شخصیت افراد به طرز غریبی چند لایه شده و این چندلایگی در زیر لباسهای تقریباً متحدالشکلی در خیابانها حرکت میکند. نمود بیرونی افراد، تقریباً هیچ نشانی از شخصیت و درونیات(!) و تعلقاتشان بروز نمیدهد. جلوه بیرونی همگان تقریباً مثل هم است، اما در پس این نمود خارجی، شخصیتهای به شدّت متفاوتی خفتهاند. دوم ـ جامعه درونگرا شده است. افراد نمیخواهند یا بیم دارند که آنچه هستند را بروز و ظهور دهند. سعی میکنند نوعی شخصیت و ادبیات و حتی دیدگاهها و نظرهای رسمی را که در رسانهها به عنوان هنجار تبلیغ میشود، از خود نشان دهند. بدینسان، همه در چشم همدیگر، مثل هم مینمایند و گمان میبرند از یک جنس و یک سرشتند، و به کار هم میآیند، اما پس از کنار رفتن عرصه رسمی، عرصه دیگری نمودار میشود که حکایت از فاصلههای وحشتناک دارد. سوم ـ آنچه با عنوان «شناخت» قبل از ازدواج مطرح است، انگار بکلی وجود ندارد. هنوز روابط پیش از ازدواج و ارتباط دختر و پسر در منظر و مرآی قوای نظمیه جرم محسوب میشود و از آن طرف هم سخنرانان پیدرپی دم از شناخت میزنند. وانگهی، به فرض که این مشکل هم نباشد، به دلیلی که در بند دوم گفته شد، همگان در عرصه رسمی ـ هر جایی جز خانه ـ خیال میکنند بکلی شبیه هماند و در عرصه غیررسمی معلوم میشود که بکلی شبیه هم نیستند و این است که مفهوم شناخت را در این برهه به فرایندی بغایت دشوار و چه بسا محال تبدیل کرده است. چهارم ـ بسیاری از مسئولان، بدون هرگونه محاسبه و جانبسنجی، سعی میکنند آمار ازدواج را مانند آمار تولیدات ایرانخودرو سال به سال بالا ببرند. هیچ فکری هم برای این نکردهاند که این آمار بالا بردن به ضرب و زور تشویق و وام و تبلیغ در سریال تلویزیونی و هزار شیوه و شعبده دیگر، به طریق اولی، آمار طلاق را بالاتر میبرد و نمیاندیشند که قبل از هر چیز باید علمای قوم را جمعکنند و اطبای اجتماعی را گردآورند و فکری برای این شیوه بیمار و نارسا و علیل «همسرگزینی» کنند و آسیبهایش را ـ اول ـ بشناسند و ـ آنگاه ـ درمان کنند و بعد به فکر بالا بردن آمار بیفتند. چرا هر نهادی به خود اجازه داده است که صرفاً به خاطر میل یا تشخیص شخصی مدیرش، بدون توجه و علم نسبت به ظرایف و دقایق این موضوع پیچیده اجتماعی، تبلیغ ازدواج کند و حتی تسهیلات بدهد؟ در کجای دنیا بانک برای اینکه پولی به نام قرضالحسنه از مردم بگیرد و سود هم ندهد، ازدواج را وجه المعامله میکند؟ و از تصاویر شاخه نبات و حلقه و نور خورشید بهره میبرد؟ (چند سال پیش یک پیرزن 90 ساله برنده سرویس کامل جهیزیه در قرعهکشی یکی از بانکها شد). در کجای دنیا شهرداری وام ازدواج میدهد؟ بویژه نزدیک انتخابات! آیا آنها که بیجهت خود را وسط این معرکه میاندازند، حاضرند مسئولیت آمار طلاق را هم بپذیرند؟ پنجم ـ در جامعهشناسی نظریهای هست به نام نظریه توقعات فزاینده (تد رابرت گار)، این نظریه در پاسخ به این پرسش که چرا انسانها طغیان میکنند، طرح شده است. در یک کلام این طور گفته میشود که سرعت رشد توقعات انسانها از سرعت برآورده شدن آنها بیشتر است، بنابراین توقعات فزاینده منجر به نارضایتی و نهایتاً طغیان میشود. اگر طلاق را ـ لااقل بخشی از طلاق ها را ـ ناشی از طغیان بدانیم، بخشی از این توقعات مادی است. بسیاری از اختلافات از آنجا آغاز میشود که یکی از زوجین وضع معیشتی خود را با خانواده دیگری قیاس میکند. تا اینجا موضوع طبیعی است، چرا که ذات آدمی مقایسهگر است. در عین حال همسر یک مرد تحصیل نکرده و غیرمتخصص توقع ندارد که مثلاً به اندازه همسر یک پزشک متخصص، از امکانات زندگی بهرهمند باشد. اما وقتی اوضاع برعکس شود و بسیاری از خانوادههای تحصیلکرده و رنج کشیده و متخصص، از افراد بی دانش و بی تخصصی که به طریقی شگفت و مرموز صاحب ثروت هنگفت و زندگی افسانهای شدهاند، نه گامها که فرسنگهایی عقب میافتند، دیگر هیچ ملاکی برای مقایسه نیست. و اینجاست که زندگی معیشتی دچار فقر معیار میشود و مقایسهها توجیهناپذیر است. و ممکن است مثلاً همسر یک استاد یا فیلسوف فکر کند که اگر شوهرش مانند همسایه کناریشان هیچ کار مشخص و تعریف شدهای نداشت، از امکانات زندگی خیلی خیلی بیشتر بهره میبرد! این اتفاق زمانی میافتد که ساختارهای اقتصادی و اجتماعی جامعه به هم ریخته و هیچ ملاک مشخصی برای توزیع ثروت در دست نباشد. توزیع ثروت با تخصص، دانش و شرافت افراد رابطه مستقیم نداشته و چه بسا بخشی از بیدانشترین و بیتخصصترین آدمهای جامعه در زمره مرفهترین افراد قرار گیرند. وقتی ساختارهای اقتصادی و اجتماعی آسیب ببینند، این آسیب مثل مهرههای بازی «دومینو» روی هم میافتد و میرسد به بقیه ساختارهای جامعه و چرا فکر کنیم که نهاد خانواده را فرو نمیپاشاند؟ زمانی از پشت تریبون روزنامههایمان رجز میخواندیم که در غرب بنیاد خانواده بر باد است و ما مظهر استحکام خانوادهایم، اما اینک از همه آنها عبور کردهایم و موضوع، حساسیتش را نیز از دست داده است! انگار گرفتار نوعی شکلگرایی محض شدهایم؛ فرمالیسم. اینکه دیواری بچینیم و برویم و آمار دیوارهایمان را بالا ببریم، و اصلاً تصمیم نداشته باشیم که سر برگردانیم و ببینیم از این دیوارهای کج، چند تایش مانده و چند تا ریخته است. موضوعات پیچیده و هزارلای اجتماعی و روانی را با مقاطعهکاری اشتباه گرفتهایم. پنداری، حساسیت و نگرانی جامعه هم در این مورد بکلی از دست رفته است و آنچه در زمانی نه چندان دور فاجعه تلقی میشد، گویی اینک چنان عادی و طبیعی است که حتی ارزش تیتر صفحه اول را هم ندارد. ببینید؛ آن روز ـ همین پریروز ـ که یک روزنامه تیتر ریزی گذاشت در مورد طلاق، عمده روزنامهها تیتر درشتشان «طلا» بود و قیمت طلا و اعتراض طلافروشان به مالیات. پس اصل «طلا»ست و موضوعاتی از قبیل فروپاشیدن ساختار خانواده، چندان اهمیتی ندارد. لااقل در نگاه رسانهها و همکاران خودمان. وقتی چنان است که اتفاقی که قبلاً فاجعه بود، اینک ارزش انعکاس هم ندارد، غمگنانه باید پذیرفت که اساساً صورت مسأله را هنوز درک نکردهایم و مسأله را هنوز طرح نکردهایم، چه رسد به اینکه عزمی باشد برای حل آن. جز این است؟ |